دلنوشته
باران که می آید کوچه ها خالی میشود از مردمان این شهر غریب ... مردمان این شهر با من غریبه اند از گلفروشی ها علف هرز میخرند,بو میکنند, دوست دارند !!! اینجا عابران به شقایق بودنم طعنه میزنند !!! باران می آید و من اندیشه کنان میان کوچه های شهر به این فکر میکنم که ایکاش هرزه بودم !!! عجب شهرغریبی است عشق را در باغچه هوس میکارند ,بی وفایی درو میکنند ... نمیدانم شاید من عجیبم ! شاید این قرن ,قرن شقایق بودن نیست ! راستی من اینجا چه میکنم ؟! قایق سهراب رفت ؟ به او بگویید مرا هم با خود ببرد من اینجا به وسعت تنهایی یک عشق پاک, تنهایم ...
نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت
9:54 صبح توسط فاطمه عقابی نظرات ( ) | |
:قالبساز: :بهاربیست: |